هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

پاییز زیبا

امروز عصر پنجره رو به تراسو باز کردم روبروی تراس خونه ما یک باغ بزرگه پشت اونهم باز باغه و باغ و باغ...بوی چنار و سپیدار گیجم کرد..5 ساله اینجا زندگی میکنیم و من نشده پاییزی بیاد و رو این تراس زیبا کلی از وقتمو نگذرونم. همیشه فکر میکردم خدایا تو کوچیکی و من دیگه نمیتونم از این مکان خلوت و زیبا استفاده کنم!!!! اما امسال تو هم کنار من اینجا میشینی با هم چایی میخوریم و من برات فروغ میخونم و حرف میزنیم..البته مدام باید بهت بگم " هیوا نرو رو پاهات..هیوا خم نشو..هیوا زیاد اونور نرو..:) " اما همینم خوبه...الان داشتم بهت میگفتم باورم نمیشه بزرگ شدی و باهام حرف میزنی اینقدر زیبا و فهمیده. خلاصه من همیشه عاشق پاییزم تو این فصل دیوونه میشم واقعا با دید...
27 شهريور 1390

بدون عنوان

دوستت دارم...تنها همین را میتوانم با دیدن این تصویر بگویم.... به امید همین خنده های عاشقانه ات زنده ام.....عشق ابدی من. هنوز هم باور نمیکنم اینقدر بزرگ شدی هیوای من.....هیوای من....هیوای زیبای من. زیباترین و بزرگترین معجزه خداوند تویی...سپاس و شکر.   بقیه عکسها در فیس بوک هست. وقتی این عکسهارو خواهرم بهم داد فقط نگاه کردم و باورم نمیشد این دختر منه...هر روز نگاش میکنم و هیوارو اینقدر بغل میکنم که خسته میشه....واقعا باورم نمیشه....بزرگ شده...خانوم شده....حرفامو گوش میکنه براش دردل میکنم....خدایا...چقدر ارزو داشتم اینقدر شه و ازت سپاسگزارم..... ...
13 شهريور 1390

بدون عنوان

تابستانی که رفت....دوست قدیمی ام را تهارن دیدم...6 سال از دوستی دورمان میگذشت و من بعد از اینهمه سال دیدم و صدایش را شنیدم. دلم برایش زیاد تنگ میشود....بیشتر از پیش. روزگار غریبی است....همیشه به یادش هستم...از اینکه نمیبینمش نگرانم...تنها برایش اروزی جاودانگی تازگی و زندگی شیرین میکنم. دوست خوبم بخاطر دیدنت سپاس. از اینکه وجود داری سپاس...مادر خوب مریمناز زیبا.
8 شهريور 1390

تابستانی که میرود....

این تویی..با نگاهی آسمانی....چشمانی مهربان...لبخندی با شکوه...دستهایی کوچک و نرم...این تویی دختر من...روزی از سینه ام خوردی و خوردی و بزرگ شدی...دستهایت روی صورتم نشست و بزرگ و بزرگتر شد....امروز برایم حرف میزنی و تنهایم را پر میکنی...درکم میکنی و به احساسهایم احترام میگذاری...جز این چه میخواهد مادر نیازمند تو .... و امروز دستهای کوچکی که برای ایستادن دستهای مرا محکم میگرفت...قلم دارد و میکشد....هر وقت درد دارم و نگرانم در بوی موهای طلاییت غرق میشوم و ارامش را حس میکنم....ای همه درد مرا درمان...نمیدانی...تو نمیدانی...چقدر دوستت دارم....عاشق نگاه کردن به صورتت لباهایت چشمانت وقتی خوابی معصوم کوچک من....روزهای زندگی به امید دیدن افتاب ص...
8 شهريور 1390
1